نی نواز

" هر کس به این سرا درآید، نانش دهید و آبش دهید و از ایمانش مپرسید "

نی نواز

" هر کس به این سرا درآید، نانش دهید و آبش دهید و از ایمانش مپرسید "

ماهی

 

 

این تنگ بلوری که سر هر سفره ی هفت سین آرام نشسته است.

روزگاری همه ی زندگی من بود.

همه ی دانایی ام از ماهی های سرخ شب عید را مدیون همین هستم.

6 ساله که بودم آن ماهی آنقدر چشم هایم را گرفت که دستهایم لغزید و مرگ را کودکانه دانستم.

این تنگ بلوری که سر هر سفره ی هفت سین آرام نشسته است.

شفاف ترین و بی گناه ترین لحظه ی زیستن ماهی من بود.

که از آن انتظار دیدن فرشته ها را داشتم.

و امروز من مانده ام و یک مشت شفافیت از هم گسیخته

و اینجا مردمانی زندگی می کنند که از کندن پولک های یک ماهی سرخ به آرامش می رسند.

نی نواز

 

درسراشیب دره های وحشی

در نی لبکی نغمه های شادو خرم می نواختم،

ناگاه ((کودکی))را دیدم

که بر پشت ابری نشسته بود،

کودک روی به من کرد و با تبسم گفت: 

((ای نی نواز،برای من آهنگی از بره ای کوچک بنواز))

ومن پرده هایی شاد و پر نشاط نواختم.

پس گفت:((ای نی نواز،همان آهنگ را بار دیگر بنواز))

من نواختم و او از شادی گریست.  

((ای نی نواز،اکنون آن نی شاد و سرخوش را رها کن و همان پرده را با آواز بخوان))

من آواز خواندم و او باز از شادی گریست. 

(( ای نی نواز،اکنون بنشین و این ترانه ها را در دفتری بنگار تا همه ی کودکان بخوانند و شادی کنند))

آنگاه آن کودک از دیده نهان شد.

ومن ساقه ای از نی های میان تهی برچیدم،

وقلمی روستایی از آن ساختم.

و آن را در آب شفاف جویبار فروبردم.

و آن نغمه ها را به شعر نگاشتم،

چنان که هر کودکی از خواندنش سر مست شود...

 

                                                               ویلیام بلیک

برای چه زیسته ام

وقتی دیوانه وار کتابهایم را ورق میزدم، کتابهایی که یادگار ۱۸ سال زندگی آرام بود که من امروز باید بدانم چرا اینگونه با اینها عاشقانه زندگی می کرده ام و برای چه با آنها زیسته ام، به صفحاتی رسیدم که به نشانه ی اهمیت چند سطر از سطور تامل برانگیزش را آبی نقاشی کرده ام.

آنچه آنروز برایم موضوعیت داشت این نبود که برای چه زیسته ام؟من به دنبال کلمات می گشتم چرا که هر روز زیستنم را خط کشی می کردم .آنچه از کلمات یافتم بخشی از مقاله ی برتراند راسل فیلسوف،ریاضی دان و نویسنده ی انگلیسی بود :

سه شوق ساده،ولی قاهر و نیرومند،بر زندگی من فرمان رانده اند:یکی سودای عشق ،یکی طلب دانش و دیگر احساسی تحمل ناپذیراز شفقت و همدردی با آلام بشری....

نخست جویای عشق بوده ام از آنکه عشق وجد و شادی می آفریند...عشق را بدان خاطر جویا بوده ام که در اتحاد عشق،بهشتی را که در خیال قدیسان و شاعران گذشته است،در یک مینیاتور عرفانی ،به چشم دیده ام.اینهاست آنچه در عشق جستجو کرده ام و یافته ام،هر چند عشق از آن خوب تر است که با زندگی آدمیان درآمیزد.

دانش را نیز با همین شوق و شور طلب کرده ام و پیوسته آرزو داشته ام که از راز دل آدمیان با خبر شوم...

عشق و دانش،این دو شوق نخست،بدان قدر که از آنها بهره یافتم،مرا به سوی آسمان سوق داده اند،اما احساس شفقت و همدردی با رنجهای آدمیان پیوسته مرا به زمین بازگردانده است...که تمامی دنیای تنهایی و فقرو رنج طنز تلخی است که آرمانهای بزرگ انسانی را ریشخند می کند.

..................................................

دلیل زیستن من همین هاست،اما دلیل من برای نوشتنشان،این است که باید بیاموزم از شما، پس بنویسید ...