هیس
تازه خوابیده است،
پریشانی گیسوان دختر پا برهنه ی لبخندم،
که نمی دانست چگونه باید بند کفش را به موهایش گره بزند.
و چه جای بخشش است؟
وقتی که نیستیم
وقتی هنوز نمی دانیم به نگاه کدام معلم شک داریم،
که هی روی دست این و آن نگاه می کنیم!
و خشکی دستهایشان را، تند، می نویسیم روی سپیدی افکارمان
و ذوق می کنیم
که، نخوانده، بیست می گیریم...
عاطفه جان تولدت مبارک
این بار برای تو می نویسم
برای نجابت افکارت که جانماز را نمی شوید و نجس نمی شود.
برای صداقت رفتارت که مرا به تولد امیدوار می کند.
مادرم فووت می کند،
به دانه های باران که پدر،روی عقلانیت من باراند.
ومن می خواهم این تمام زندگی من باشد...
سلام.
دوستم می گفت خدا قدیما تا مردم گناه می کردند، رو سرشون عذاب نازل می کرد،که بمیرند که بفهمند،که چه میدونم؟!
خدایا...
واین لیوان چای،
هی خورد می شود...
بین انگشتانم.