یک هفته ای هست که حدودای ساعت ۳نیمه شب از خواب می پرم عرق سرد روی پیشونیمو پاک میکنم و یک ساعتی به همه ی اون چیزی که توخوابم بود فکر می کنم به همه ی اون آدمای ناشناسی که میترسم از شناختنشون وتمام صحنه های کج و معوج زننده ای که هر روز منو گیج تر می کنند.
دلم خیلی گرفته تا حالا اینقدر غمگین نبودم تا حالا اینقدر نسبت به همه چیز بدبین نشده بودم.
باید سعی کنم خوابم ببره فردا کلی کار دارم.
اونروزتلفنشو جواب نداد.
ولی گفت: اوه مرضیه جان تمام صداقت دیروزم فقط یه حواسپرتی بچه گانه بود.
و لا تبدیل لخلق الله.
.....
من خوبم، شما بهترین!
سلام
حال من خوب نیست حال شما چطوره؟
آدمایی که به خودشون دروغ میگن خیلی ترسو تر از کسایی هستند که به دیگران دروغ میگن و آدمایی که فکر می کنند می تونن هر دوتا هندونه رو با یه دستیاشون بذارن زیر بغل آدم،بدانند:بهتره بمیرن!
راستی، من از دلداری های شما با آغوش باز استقبال می کنم فقط به خاطر اینکه سیالات افتادم،و نه به خاطر اینکه از دیدن واقعیت های اطرافم دلگیرم !
لطفا فقط یک جمله بنویسید تا تو ذهنم بمونه.