آّه نی نواز من...
امروز دلم گرفت نه بخاطر امروز،
بخاطر فردای مچاله شده ی نامعلوم آدمهایی که نمی خواهند پاک کنند و غلط بنویسند.
آه نی نواز من،
من تو را وقتی می نویسم که دانه های باران به گونه هایم می چسبند،و دلم به راستی تو خوش است.
بوی خیس کاهگل می آید،
یا که می رود شاید!
هر چه باشد در من جوانه می زند،
نجابت دستهای پیرمرد...
هنوز هم نفس می کشند،
مردمانی که دانه های تسبیحشان همان دانه های اناری است،
که از هراس تجمل دستهای تو روی خاک می افتند.
پوست درخت های گیلاس را کنده بودیم،
از بس نگاهمان معصومانه بود
به انتهای آسمان...
به هیجان چیدن گیلاس های رسیده که به دستهای کوچکمان عادت نداشتند.
من آنروز هنوز نوشتن نمی دانستم،
اما پوست درختهای گیلاس را کنده بودم...
چه سر به زیر انسان می کشند،
گره های سرخ، زرد، سبز
که می رقصند و چاک می زنند انگشتان سرما خورده ی دخترانی را
که چشم بر نمی دارند از ردپای نی آلود آدمکی که،
قرار بود صبح بیاید ...
یک، دو،سه
باید شروع کرد.
باید قلم بود،
قلم ساخت
از ساقه های ریحان باغچه ی پدربزرگ
و به آرامش دستهای مادران آغشت
و به نگاههای مردمان درس داد
روی همه ی سیاهی ها
این می تواند مهربان ترین خواسته ی انسان باشد
از این تخته های سیاه...
هیس
تازه خوابیده است،
پریشانی گیسوان دختر پا برهنه ی لبخندم،
که نمی دانست چگونه باید بند کفش را به موهایش گره بزند.
و چه جای بخشش است؟
وقتی که نیستیم
وقتی هنوز نمی دانیم به نگاه کدام معلم شک داریم،
که هی روی دست این و آن نگاه می کنیم!
و خشکی دستهایشان را، تند، می نویسیم روی سپیدی افکارمان
و ذوق می کنیم
که، نخوانده، بیست می گیریم...
عاطفه جان تولدت مبارک
این بار برای تو می نویسم
برای نجابت افکارت که جانماز را نمی شوید و نجس نمی شود.
برای صداقت رفتارت که مرا به تولد امیدوار می کند.
مادرم فووت می کند،
به دانه های باران که پدر،روی عقلانیت من باراند.
ومن می خواهم این تمام زندگی من باشد...