هر روز صبح که می آید.
خودم را به خواب میزنم
و به یاد می آورم،
که قبل ها، در و دیوار آرامشی بود.
برای خود زنی!
و ما سَرَک می کشیدیم،
از آن سوی دیوارها.
به دنبال سروی، سایه ای، سرودی
و چشمانمان، که تند تند عرق میکرد...
تا اطلاع ثانوی،نیستم.
آه،
ای اطلاع ثانوی!