و آنها با تمامی سیاهی ها دست در کًش یکدیگر با غروری بی حد و حصر چونان دیوانی ؛ با فریادهای خالی از سکوت خویش به چشمان عرق کرده و صورتهای مرده ی ما قهقهه میزدند بل شاید غوغای وحشتی را که از این سوی دیوار ها دارند اندکی رام کنند.
دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد چشمات، تند تند عرق کنه ... آره خیلی تلخ بود ...هیچ دوست نداشتم اینجوری بشه.... و آفرین به این انتخاب عکس ...خیلی حرف داره مثل نوشتت
خیلی زیبا بود مخصوصا اون خط آخرش
و آنها با تمامی سیاهی ها
دست در کًش یکدیگر
با غروری بی حد و حصر
چونان دیوانی ؛ با فریادهای خالی از سکوت خویش
به چشمان عرق کرده و صورتهای مرده ی ما
قهقهه میزدند
بل شاید غوغای وحشتی را که از این سوی دیوار ها دارند
اندکی رام کنند.
به جایتان...
نیاوردیم!
ارادتمندیم.... فکر کنم واسه شما شماره شناسنامه!! ولی واسه خودم « شولای شیدایی»
دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد چشمات، تند تند عرق کنه ...
آره خیلی تلخ بود ...هیچ دوست نداشتم اینجوری بشه....
و آفرین به این انتخاب عکس ...خیلی حرف داره مثل نوشتت
زیبا بود ولی قضیه از چه قراره؟چرا؟


حالا فهمیدم از لا ی حصارای خوابگا خوابگاه پسرارا میدیدید حتما!!!!
نه خیر ما به اندازه ی تو دغدغه ی جنس مخالف نداریم!
دغدغه پیدا میکنی.
سلام
و دغدغه پیدا نشد
این قضیه دغدغه چی هست؟
هان؟
آقا امین دغدغه پیدا نمیشه ولی دغدغه پیدا میشه
دختر خاله مطلب قشنگی بود
اتوبوس افتاد
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.
مرسی !